یاسین یاسین ، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره

یاسین یاس روی زمین

آی قصه قصه قصه 2

روباه و كلاغ ي   قصه : يكي بود يكي نبود . در يك روز آفتابي آقا كلاغه يك قالب پنير ديد ، زود اومد و اونو با نوكش برداشت ،پرواز كرد و روي درختي نشست تا آسوده ، پنيرشو بخوره . روباه كه مواظب كلاغ بود ، پيش خودش فكر كرد كاري كند تا قالب پنيررا بدست بياورد . روباه نزديك درختي كه آقاكلاغه نشسته بود ، رفت و شروع به تعريف از آقا كلاغه كرد : ” به به چه بال و پر زيبا و خوش رنگي داري ، پر و بال سياه رنگ تو در دنيا بي نظير است . عجب سر و دم قشنگي داري و چه پاهاي زيبائي داري ،‌ حيف كه صدايت خوب نيست اگر صداي قشنگي داشتي از همه پرندگان بهتر بودي . كلاغه كه با تعريفهاي روباه مغرور شده بود ، خواست قارقار كنه تا روباه بف...
1 آذر 1390

آی قصه قصه قصه 1

قصه كلاغ سفيد   قصه : يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود لانه ي آقا كلاغه و خانم كلاغه توي دهكده ي كلاغها روي يك درخت سپیدار بود. آنها سه تا بچه داشتند. اسم بچه هايشان سياه پر ، نوك سياه و مشكي بود. وقتي بچه ها كمي بزرگ شدند، آقا و خانم كلاغ به آنها پرواز كردن ياد دادند. بچه كلاغها هر روز از لانه بيرون مي آمدند و همراه پدر و مادرشان به گردش مي رفتند.  يك روز همه ي آنها در يك پارك دور حوض نشسته بودند و آب مي خوردند كه چندتا پسربچه ي شيطان آنها را ديدند و با تير و كمان به سويشان سنگ انداختند. كلاغها ترسيدند و فرار كردند ؛ اما يكي از سنگها به بال مشكي خورد و او حسابي ترسيد. تا آمد فرار كند ، سنگ ديگري به سر...
1 آذر 1390

باز باران باران

  ببار باران که دلتنگم.... مثال مرده بی رنگم ببار باران کمی آرام.... که پاییز هم صدایم شد که دلتنگی و تنهایی رفیق با وفایم شد     ...
25 آبان 1390

نگاه مادرانه

  *آخرین شعر مرا قاب کن و پشت نگاهت بگذار   * *تا که تنهایی ات از دیدن آن ، جا بخورد*   *و بداند که دل من با توست ، در همین یک قدمی!*     ...
25 آبان 1390

دریا باش

پسرم  کودکی که دریا کفشش را از او گرفته بود روی ساحل نوشت دریا دزد کفشهایم ، مردی که از دریا ماهی گرفته بود روی ماسه ها نوشت ، دریا سخاوتمندترین سفره هستی موچ آمد و جملات را با خود شست تنها این پیام را برایم باقی گذاشت برداشتهای دیگران از خود را در وسعت خویش حل کن تا دریا باشی.
20 آبان 1390

وقتی روی زپیشم و تنها شود دلم

  شبا و قتی می خوابی حال ما این چنینه شبها که چشم مست تو پرناز می شود یعنی گره زکار دلم باز می شود ساز غم کلام تو شیوا و دلپذیر در خلوت شبانه من ساز می شود با قصه های روشن باران طلوع صبح در من سرود عشق تو آغاز می شود نقش نگاه گرم تو در ذهن سرد من کم کم بدل به صورت یک راز می شود یک روز یا دو روز ندانم تمام عمر دل با غم فراق تو دمساز می شود با مرغکان عاشق و گنجشککان کوی بر بام و بر درخت هماواز می شود وقتی روی زپیشم و تنها شود دلم آنوقت پای غم به دلم باز می شود محمد مهدی ناصری ...
18 آبان 1390

دعای تنهایی

شبي از پشت يك تنهايي نمناك و باراني تو را با لهجه ي گلهاي نيلوفر صدا كردم تمام شب براي با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهايت دعا كردم پس از يك جستجوي نقره اي در كوچه هاي آبي احساس تو را از بين گلهايي كه در تنهاييم روئيد با حسرت جدا كردم   ...
17 آبان 1390

خدای من

  خدای من زیباست خدای من رنگین کمان خوشبختی ست که پشت هر گریه انعکاسش را روی سقف اتاق می بینم
17 آبان 1390

برای همه مامان باباها

ای باد من گم کرده ام در خلوص خطوط خاکی شهر پنجره های پر غبار مشبک گنجینه ی خاطرات کوچه ها و سکوت! کودکی هایم را به جست و جوی کودکی های من در پی شیطنت هایم خط های کشیده شده بر دیوارهای سپید تشیله ی گم شده در قعر چاله ی باران یا کبوتری که هراسان با نعره ی بمب ها از کنار حوض حیاط پرید همه ی شهر را مرور کن ای باد در پی کودکی های من در پی دوستانی که رفتند امید که آرام بود رضا که مهربان بود و خندان عباس خدابیامرز و مصطفی که به ریسمان بخشید بی صدا گلوی خودش را ای باد جست و جو کن ... من کودکی هایم را میان همین کوچه ها که پر از قاصدک می شوند هنوز و گاه می پیچد در آن ها عطر نان تاز...
17 آبان 1390